ماهانماهان، تا این لحظه: 14 سال و 17 روز سن داره

ماهان کوچولو

آلبوم عکسات!

خب خب خب! چطوری ماهان جون؟ امروز میخوام با اجازه مامان و بابات و بزرگترا و همسایه دست چپی و بقال سر کوچه و کسبه محل و هیئت دولت و باقی اقشار حاضر در صحنه و حومه، چند تا از عکسات که توی برهه های نسبتا" مهم زندگیت گرفته شده و شاید بشه اونارو نقطه عطفی در تاریخ یکسال و اندی زندگی پربارت دونست رو به نمایش بزارم. تو این عکس تو بغل شخص شخیص بنده تو خواب نازی. (باید خدمتتون عرض کنم که یکی از هنرهای این زن عموی همه فن حریفت خوابوندن جنابعالی بود!) اینم مدرکش: عکس بعدی مربوط میشه به موقعی که بابات اینا برات قربونی سربریدن و ولیمه دادن که توی این عکس خون قربونی رو برای تبرک (ظاهرا") چسبوندن به پیشونی تو. ایناهاش: اینم یه تصویر از خواب ...
20 ارديبهشت 1390

یه ذره بزرگتر!

اینجا حالا یه ذره بزرگتر شدی مثلا" و برای خودت شصخیت مستقل حقیقی و حقوقی پیدا کردی. یکی از اولین مطالبات مدنیتم داشتن عینک آفتابی بود که مام گشتیم و کوچکترین سایز عینک دودی که می تونستیم رو گیر آوردیم تا حضرتعالی سرخورده نشی و بری سرکوچه معتاد بشی!  (ناقلا من که میدونم این عکسو برای مبارزات انتخاباتی آتی گرفتی!! ) توی عکس بعدی ظاهرا" یکی از حقوق حقه تو (یعنی شیر خوردن) برآورده نشده و شمام با خودخوری، سعی داشتی توجه و ترحم جهانیان و مجامع بین المللی رو به پایمال شدن حقوقت جلب کنی: ...
20 ارديبهشت 1390

دیگه مردی شدی واسه خودت!

اینجام که روم به دیوار مرد شدی!!  (مرد که گریه نمی کنه! ) (از درج تصاویر مستهجن تر این واقعه دردناک معذوریم! قسمت ماتحت این عکس هم به خاطر رعایت پاره ای شئون اخلاقی سانسور شده!) اینجام قبل از اولین سفر زیارتی سرکار با قطار به مقصد مشهد مقدسه و البته تو این عکس کاملا" پیداست که موهاتو نگه داشتی ببری بدی دست آقا! ...
20 ارديبهشت 1390

نیستی ماهان؟

سلام ماهان جون. خوبی؟ مدتیه که ازت اطلاع دقیقی در دست نداریم جز اینکه میخوای حرف بزنی اما نمیتونی و عصبانی میشی و تو سر خودت میزنی!! (خودزنی؟؟؟! از همین حالا؟!  ) و اینکه مادر بزرگ اینا روی پله های خونه شون واست مثل یه گنجیشک دون می پاشن و تو از روی پله ها میای بالا! اینم عکست واسه عمو احسان که دلش برات خیلی تنگ شده:   ...
20 ارديبهشت 1390

سرآغاز

سلام ماهان کوچولو. تو توی یه روز قشنگ و خنک زمستونی که دیگه نسیم بهاری داشت می وزید و بوی بهار همه جا رو پر کرده بود به دنیا اومدی. (واای من عاشق چند روز آخر زمستونم. روزایی که بهار با همه قشنگیاش چترشو رو همه شهر باز می کنه....) بابا مسعودت خیلی آدم خوبیه قدرشو بدون. مامان سمیه هم برات کم نمی زاره.دوست دارن شدید! به مدت مدید! (به قول یارو مجریه.) و اما شخصیت اصلی داستان : عمو جان ناپلئون!!!!!!!!!!!!!!! این عموی محترم که مختصر نسبت دوری هم با بنده (یعنی کاتب وبلاگ جنابعالی و زن عموت) داره!  خیلی تو رو دوست داره، اونقدر که گاهی وقتا حتی منم حسودیم میشه! (یه جورایی نقش هوومو داری!) عمو جونت تمام مدت به تو فکر می کنه (البته تا و...
13 ارديبهشت 1390

سیب ترش حوا!

بچه نخور! این همون سیبیه که حوا داد دست آدم و رسما" بدبختش کرد رفت! همین کارا رو می کنین که از بهشت اخراجتون می کنن دیگه! هی میگم سمیه مواظب این پسر خوشگلت باش میره تو کوچه دخترای همسایه چیز خورش نکنن، به گوشش نمیره که نمیره! مزه شم انگار خیلی ترشه! قیافه شو! حتی به پنگوئنی که عمو جونش براش گرفته هم سیب تعارف نمی کنه! پ. ن. : اون گیر کوچولوی نارنجی که به موهات بسته شده به خاطر اینه که موهات نذر مشهد بود و باید اونجا کوتاش می کردیم. برای اینکه موها تو چشت نره مثل دخترا موهاتو با گیر بستن!! (به به! چه سوژه ای دادم دست آریان خان!! ) ...
13 ارديبهشت 1390
1